پیرمرد و پرنده

پیرمردی تنها در کلبه ای قدیمی در دل جنگل زندگی میکرد، یکروز پیرمرد برای آوردن آب به چشمه رفته بود که پرنده ای زخمی رو دید روی زمین افتاده، اون رو برداشت و باخودش به کلبه برد.

چند روزی گذشت تا پرنده سرحال شد و با پیرمرد هم صحبت شد. حالا پرنده شده بود همه کس و کار و همه چیز پیرمرد، هربار که صدای آواز وخنده پرنده بلند میشد و توی کلبه حقیر و تاریک پیرمرد پرواز میکرد پیرمرد از ته دل خوشحال میشد و غم و غصه تنهایی رو فراموش میکرد ولی با تمام این حرفها ته دلش شور میزد خوب میدونست که روزهای خوشی زود تموم میشه و این پرنده متعلق به اینجا نیست و به زودی پرمیکشه و میره.این موضوع خیلی پیرمرد رو آزار میداد ولی با این حال سعی میکرد به این مسئله فکر نکنه و...

یه روز پرنده به پیرمرد گفت که باید بره چرا که یکی منتظره اونه، پیرمرد با تمام دلبستگی که داشت در کلبه رو باز کرد و گذاشت تا پرنده بره و خودش به روزهای تنهایی برگشت ، هنوز چند روزی از رفتن پرنده نگذشته بود که صدای آواز خواندن پرنده دل پیرمرد رو لرزوند، چیزی که پیرمرد فکرش رو هم نمی کرد اتفاق افتاده بود، پرنده برگشته بود.

پیرمرد تمام سعیش رو میکرد تا پرنده رو راضی نگه داره و با بضاعت کمی که داشت تلاش میکرد هرچیزی که پرنده نیاز داره رو براش فراهم کنه تا یوقت به فکر رفتن نیفته و می ترسید که پرنده متوجه این موضوع بشه و...

ولی باز افتاد اتفاقی نباید می افتاد، و یکروز پرنده رو به پیرمرد گفت: این مثل رو شنیدی که میگن کبوتر باکبوتر باز با باز ...

بازهم پیرمرد که دوست نداشت پرنده اذیت و آزاری ببینه در کلبه رو باز گذاشت و به پرنده گفت پرواز کن تو اوج آسمون که اوج گرفتن تو آرزوی منه و پرنده رفت تا اوج آسمون رو تجربه کنه.

ولی باز این پرنده بود که بعداز چندماه به در کلبه برگشته بود و پیرمرد رو صدا میزد، پیرمرد که با شنیدن صدای پرنده همه غم و غصه هاش رو فراموش می کرد اینبار هم از ته دل خوشحال شد و در کلبه رو باز کرد و کلبه تاریکش با وجود پرنده دوباره روشن شد.

پرنده با کلبه پیرمرد نمی تونست کنار بیاد و غم عالم تو دل پرنده بود و هرچی پیرمرد ازش می پرسید که چرا دیگه آواز نمیخونی پرنده چیزی نمی گفت ، فقط گوشه­ی کلبه کز میکرد و به دور دست ها خیره می شد، حالا حرفای پیرمرد که تا قبل از این برای پرنده شیرین بود حوصله پرنده رو سرمی برد و هربار که پیرمرد سرصحبت رو باز میکرد پرنده با بی حوصلگی ازش میخاست تا دیگه ادامه نده و موضوع رو عوض کنه، پیرمرد که به عشق صحبت کردن و خندیدن پرنده زنده بود احساس کرد که دیگه با حرفهاش حوصله پرنده رو سر می بره و اگه همینطوری ادامه پیدا کنه پرنده از دست میره، پس در کلبه رو  باز کرد و از اون خواست تا پر بکشه بره، هرچند هنوز پرنده دور نشده بود که پیرمرد سخت پشیمون شد ، ولی میترسید که مانع پرنده بشه و پرنده رو اذیت کنه ، باتمام سختی که بود چند روزی رو تحمل کرد ولی دوری پرنده اون رو داشت دیوانه میکرد، هرطرف رو نگاه میکرد تصویر پرنده رو میدید و براش خاطره ای زنده میشد هرجا که می رفت ردی از پرنده بود ، همیشه صدای آواز پرنده تو گوشش بود انقدر که دیگه نتونست تحمل کنه و رفت دنبال پرنده و اون رو برگردوند...

ولی اون پرنده ، پرنده روزهای اول نبود ، پرنده ای پرشور و پر هیجان، پرنده ای خندان و خوش زبان، پیرمرد که سخت شیفته پرنده شده بود نمی تونست این وضع رو تحمل کنه و هرچی از پرنده می پرسید که چی شده چرا ناراحتی چه چیزی باعث این حال تو شده؟ ولی پرنده سکوت میکرد و باز چیزی نمی گفت ، پیرمرد انقدر اصرار کرد تا اینکه یک شب پرنده به حرف امد و خیلی چیزها رو گفت خیلی چیزهایی که تو این مدت باید میگفت و به پیرمرد نگفته بود، از سن پیرمرد گفت، از اوضاع پیرمرد گفت ، از این که دستای زشت و زمخت پیرمرد پرهای ناز و لطیف اون رو اذیت میکنه،از اینکه دلیلی برای بودن پیدا نمیکنه ، ازاینکه هرروز تردید و دودلی آزارش میده از اینکه اگه زخمی نشده بود و به پیرمرد پناه نیاورده بود شاید هرگز اینجا نبود، از اینکه بودن با پیرمرد رو برای این انتخاب کرده که الان به بودنش نیاز داره از اینکه سقف کوتاه کلبه در حد پرهای اون نیست و از اینکه این موضوع کبوتر با کبوتر باز با باز داره اون رو اذیت میکنه ، اینکه هنوز نمیدونه تو خونه پیرمرد چکار میکنه ، اینکه اصلا نمیدونه پیرمرد کیه و با اون چکار داره ، از اینکه پیرمرد رو اذیت می کنه از اینکه احساس گناه میکنه ، دل پیرمرد شکست اون که تا اون لحظه سراسر شور و شوق بود تمام آرزوهاش رو برباد رفته دید همه زندگی جلوی چشمش تیره و تار شده بود ولی خب واقعیتی بود که خودش از همون روزهای اول میدونست ، می دونست که روزی خواهد رسید و این حرفا رو خواهد شنید و با وجود اینکه خودش رو برای شنیدن این حرفا آماده کرده بود ولی دلش نتونست سنگینی بار این حرفا روتحمل کنه و دلش ترکید و اشک در وجودش جاری شد ولی به روی خودش نیاورد، پیرمرد فکر میکرد که به پرنده آسیب خواهد رسید اگه تو این اوضاع رهاش کنه ، این بود که پیش خودش گفت باید کاری کنه که پرنده پر بکشه و با فراغ بال از کلبه دور بشه ، باید کاری کنه تا پرنده اوج بگیره و بره بدون اینکه یک لحظه هم فکر برگشتن بکنه، ولی نمی دونست چجوری اینکار رو بکنه، تحمل دوری و بی خبری از پرنده اون رو میکشت حتی نمی تونست به این موضوع فکر کنه، ولی خب به هر حال پرنده به اونجا تعلق نداشت و دیر یا زود باید میرفت، پیرمرد روزهای سختی رو می گذروند هر روز که می گذشت احساس پیری و خستگی می کرد ، احساس میکرد چیزی تو دل و قلبش داره رشد می کنه که نفس کشیدن رو براش سخت می کنه، احساس میکرد دیگه اون توان قبل رو نداره و دیگه نمیتونه مثل قبل چیزهای سنگین رو تو دلش نگه داره دیگه نمیتونه با سرنوشت بجنگه چون دیگه توان این کار رو نداره ، حس میکرد یه بخشی از قلب و دلش پاره شده و نابود شده احساس میکرد خیلی عوض شده خیلی پیرشده خیلی خیلی . پیرمرد تا عمق وجودش درک کرده بود که هیچ وقت نمیتونه پرنده رو پیش خودش نگه داره و نباید اینکار رو بکنه، تا اینکه یه روز صبح پرنده رو به پیرمرد کرد و گفت یه تصمیم سختی گرفته که میخاد اجراش کنه. غم عالم ریخت تو دل نیمه جون پیرمرد ولی چیزی نگفت، چون میدونست نباید اصرار کنه چون اجازه نداره چیزی بگه ، پیرمرد به پرنده گفت از اینکه می بینه تصمیمی گرفته که میخاد اجراش کنه خیلی خوشحاله و با وجود اینکه می دونست تصمیم پرنده چیه و می دونست این تصمیم تیرخلاصیه به جونش باز چیزی نگفت چون نمیخاست پرنده اسیر باشه نمی خاست پرنده تردید کنه چون دوست نداشت پرنده گرفتار باشه، دل مشغول چیزهای پوچ بشه. یاد روزهایی افتاد که فکر و خیالات پوچ خواب راحت رو از پرنده گرفته بودن و پیرمرد بابت این موضوع خیلی ناراحت بود. بخاطر همین نمیخاست چیزی بگه که رفتن برای پرنده سخت بشه و خودش دلیلی بشه برای بیخوابی پرنده آخه پیرمرد تو جوونی هاش یکبار یکی همین بلا رو سرش آورده بود و می دونست که چقدر سخته وقتی آدم نتونه جایی بمونه و وقتی بخاد تصمیم به رفتن بگیره، و طرف مقابل با حرفاش اون رو دچار تردید کنه، می دونست چقدر سخته وقتی بخاد اون تصمیم رو اجرا کنه ، پیرمرد چیزی از غمی که تو دلشه نگفت، چند روزی بود که با خودش تمرین کرده بود تا برای روز وداع آماده باشه. وقتی پرنده با سادگی از پیرمرد خداحافظی کرد و رفت پیرمرد از پشت پنجره پرکشیدن پرنده رو تماشا کرد و درحالی که تو دلش آشوب بود لبخند تلخی زد و تو دلش برای پرنده آرزوی بهترین ها روکرد و آرزو کرد که هرجایی که هست موفق باشه و استوار و پرشور و هیجان و دلش خالی از غم و پرش پرتوان و آسمونش آبی

بابت این نوشته ها من رو ببخش. می دونم که نباید می نوشتم و نباید میگفتم ولی چه کنم... با تمام وجود برات آرزوی موفقیت میکنم و از خدا میخام هیچ وقت گرفتار تردید نشی و اونچیزی که برات خیره اتفاق بی افته خدا بهمراهت

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد